داستان های من

داستان های زیبا به قلم ستاره پرهیزکار

داستان های من

داستان های زیبا به قلم ستاره پرهیزکار

داستان درد پشت غرور

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۵۲ ب.ظ

                                                 💫درد پشت غرور💫

از وقتی که پامو تو دانشگاه گذاشته بودم حرفا فقط از یک نفر بود یک ادم مغرور ولی جذاب خوش چهره بین پسرا بیشتر حسادت بود و بین دخترا بال بال زدن اخه ادم هر چقد که جذاب باشه اخلاق گند جذابیتی نمیزاره بارها بارها باید مینشستم به حرفای رها در مورد اون پسره اسمش چی بود اهان مهرداد گوش میکردم منم که علاقه ای به گوش دادن نداشتم یک جور موزیانه هندزفری رو تو گوشم میزاشتمو موزیک مورد علاقم رو پلی میکردم و یا توی افق محو میشدم رها تنها کسی بود که برای اون زیاد بال بال نمیزد چون با یکی از بچه های خل و چل یا به قول رها فان اشنا شده بود و به مرحله ی دوستی تا حدود زیادی نزدیک شده بودن ولی در کل حرفش از زبون کسی نمیفتاد من که با هر بار اومدن اسمش یاد برج زهر مار میفتادم ادم چقدر مغرور میتونه باشع اگه گریه یا خندش میدیدن مطمئن باشید جز عجایب دنیا مینوشتنش.

روز بعد که سرمو رو میز گذاشته بودم در حالت ریلکس بودم که سر کله ی رها شیرینی به دست پیدا شد با ذوق از دوستیش با آرش(خل وچل) می گفت اما با اومدن مهرداد باز همون آش و همون کاسه ولی اینبار که هندزفریم جا مونده بود نظرم بیشتر بهش جلب شد اره چهره ی شیرینی داشت خصوصا ته ریشش با تصور لبخند رو چهرش خندم میگرفت جوری که انگار ی جوک بامزه زیر گوشم زمزمه شده بود به خودم اومدم که متوجه خنده های بلندم شدم و تا اومدم خودمو جمع کنم با یک جفت ابروی گره خورده مواجه شدم سریع محل جرم و ترک کردم به سمت بوفه رفتم تا با یک چیز کوچیک ضعفم رو از بین ببرم.

فصل امتحانات شروع شده بود و باید سخت تلاشمو میکردم از اونجایی که تو خونه زیاد نمیتونستم درس بخونم پس کتابخونه دانشگاه رو ترجیح میدادم همین پیشنهادم به رها دادم ولی از زمان دوستیش با آرش تو زمینه ی دوستی کمرنگ شده بود و بیشتر وقتشو با اون میگذروند منم چیزی بهش نمیگفتم و کارمو تنها ادامه میدادم. وقتی از محوطه به سمت کتابخونه رد میشدم صدای داد و بیداد که اشنا بود شنیدم تصورشو نمیکردم مهرداد باشه صدای با جذبه به هر حال تا منو ندیده بود باید دور میشدم.مدت زیادی بود که تو کتابخونه بودم خستگی رو قشنگ حس کردم گذر زمانو قشنگ فراموش کرده بودم سریع وسایلامو جمع کردم تا به سمت خونه برم خواستم زنگی به رها بزنم تا به خوابگاه برای استراحت برم ولی ممکن بود باز با ببخشید با آرش....مواجه بشم پس رفتن به خونه بهترین کار بود.

امروز صبح کلاس نداشتم ولی تو حیاط دانشگاه میچرخیدم میخواستم به کتابخونه برم تا برنامه ی درسیم رو شروع کنم از کنار قصیده و دوستاش رد شدم سلامی کردم قصیده متوجه کتاب دستم شد کلافه گفت: اوووف امتحان من هیچی از اینا نفهمیدم. پیشنهاد دادم با من به کتابخونه بیاد اونم با اینکه دوست نداشت وقتش رو با درس بگذرونه ولی قبول کرد و با بچه ها به سمت کتابخونه رفتیم هر از گاهی دو تا سوال حل میکردیم و بقیش با خنده هامون مزاحم بقیه میشدیم بعد از کار کردن سوالات مهم هم اینکه نزدیک به کلاسم بود پس رفتیم به سمت کلاس البته من تنها کلاس رفتم بعد من رها با اخم های تو هم رفته نشست کنارم جوابمو نمیداد فراموش کرده بود اونی که باید ناراحت میشد من بودم اما شروع کردم به قلقک دادنش که نتونست کنترل کنه خودشو پقی زد زیر خنده متوجه شدم نوع نشستنشو تغییر داد فکر کردم استاد اومد اما تنها آرش با مهرداد بودن جانم اینا چرا کنار هم بودن؟! پشت سرشون استاد وارد شد که منم صاف رو صندلیم نشستم با سیخونک رها رو متوجه ی خودم کردم یک نگاهی به آرش و مهرداد و حالت تعجبی به رها نگاه کردم گفت دوستای قدیمی این دوتا کاملا ضد همن چطور میتونن با هم دوست باشن.

امتحانا گذشته بود تو این مدت دوستی بین منو رها کمرنگ شده بود منم دور ور قصیده اینا بیشتر پیدام می شد درسا رو با هم میخوندیم هر از گاهی با رها،آرش و مهرداد به کتابخونه میرفتم ولی اونا جدی برای درس تلاش میکردند و من حوصلم سر میرفت کلافگی رها رو هم می شد تشخیص داد پس تلاش میکردم زیاد تو جمعشون نباشم.

هر از گاهی بعد کلاسا نظرم سمت اتاقک کوچیکی که تو حیاط بود جلب میشد من هم مثل همه فکر میکردم انباریه اما بار ها بار ها متوجه رفتن کسی به اونجا شده بودم ی روز که از کنارش رد میشدم متوجه گریه های کمی خفه شدم انگار گریه ها با من حرف میزدن واضح نه اما متوجه ی اتفاق دردناک میشدم نزدیک به پنجره شدم عقلم قفل کرده بود نمیتونستم باور کنم این گریه ها مطعلق به همون پسر مغرور میشد در یک لحظه کاملا فراموش کردم که یک زمانی تنفر داشتم به این غرور در اتاقک رو باز کردم و به داخل رفتم اولش خواست از عصبانیت داد بزنه ولی با شتاب کنارش نشستم و دستمال توی جیبم رو برداشتم و اشکاشو پاک کردم لب از لب برداشت گفتم هیس نگران نباش رازت پیش من محفوظه یک لحظه همون اخم های همیشگی توی چهرش نشست ولی سرش رو گذاشت رو میزی که کنارش بود و چشاشو بست اتاقک شبیه ی اتاق مطالعه بود دنبال چیزی میگشتم که بندازم سرش پتوی نازکی پیدا کردم و همین کار رو انجام دادم.وقتی اون صحنه هارو یاد اوری میکنم خودم صد ها بار لعنت میکنم که چرا غرور حاصل از یک درد رو به مسخره گرفته بودم.

سعی کردم با آرش ارتباط بیشتری داشته باشم یک روز که با رها نشته بودیم آرش هم اومد پرسیدم دوستت کجاست گفت مهرداد گفتم اره جوابی نداد ی جور زیر زیرکی با حالت که اهمیتی نداره فقط از روی کنجکاوی میپرسم گفتم: راستی چشه چرا انقدر جدی و مغرور جوابی داد که خیلی ناراحت شدم گفت: دعا کنید که دوباره خندش رو ببینیم از وقتی زخم خورد اون ادم قبل نشد. یک جوری که انگار گفتن حرفش اشتباه بود گفت یک وقت به روش نیارید من و رها همزمان گفتم نه با خودم گفتم کجایی که دردش هر روز براش تازه میشه رها خواست سوال بیشتری در مورد مهرداد بپرسه که خب موقعیت درستی نبود پس بحث پروژه ی هفته ی بعدو میون اواردم.

با قصیده اینا ترکیب شدیم و دو تا پروژه ی تقریبا مربوط به هم تحویل استاد دادیم که جزو برترین پروژه ها شد ارتباطم با مهرداد بیشتر شده بود و بیشتر حرف میزدیم منم همیشه تلاش میکردم که یک وقت به روش نیارم اون روز رو تو محوطه قدم میزدم از دور و اطراف حرف هایی شنیده میشد دخترا از اینکه روحیه ی مهرداد بهتر شده بود و میتونستن دوباره شانسشون رو امتحان کنن خوشحال بودن نمیدونم چرا خیلی عصبانی میشدم که بهش فکر میکنن و علاقه دارن مهرداد مثل همیشه تو زمین بسکتبال بود داشت با تلفن حرف میزد معلوم بود اعصابش خورده و موبایل رو قطع کرد یاد داد و بی داد های اون روزش افتادم رفتم سمتش تا با خبر قبولی پروژه ها شادش کنم جمله ای گفت که واقعا شاخ در اواردم چه خوب که اومدی بهت نیاز داشتم. تموم راه خونرو به حرفاش فکر میکردم چطور یک دختر میتونست اونطوری ترکش کنه اونطوری اونم زمانی که میخواستن عقد کنن بزن زیر همه چیز تنها این ها نبود اون تازه تونسته بود مرگ مادرش و ازدواج دوباره ی پدرشو فراموش کنه که این دختر اینجوری داغونش کرد از وقتی بهم گفت تو تنها دختری هستی که بعد اون بهش اعتماد میکنم به خودم گفتم اگه کاری کنم که ناراحتش کنه خودمو نابود میکنم.

با مهرداد زیاد گپ و گفت داشتیم دخترا هم معلوم بود از این موضوع ناراحتن خب به مقصدشون نرسیده بودن همیشه ۴ نفره با آرش و رها میرفتیم بیرون گاهی هم برای درد و دل دو تایی حالش بهتر شده بود حداقل لبخند و میشد تو چهرش دید هر از گاهی آرش به ما تیکه مینداخت که با اخم من و مهرداد و نیشگون های ناب رها رو به رو میشد.مهرداد هم همه چیزو به من میگفت از علایق تا بحثش با پدرش که تلاش میکرد ازش شرکت رو پس بگیره خب نتیجه ی زحماتش بود انقدر از هم دیگه میدونستیم و همو میشناختیم خیلی خوش رفتار بود فکر نمیکردم این همه مهربونی پشت این چهره باشه من تمام تلاشم رو میکردم تا خوشحال باشه و هیچوقت دیگه از کسی ضربه نخوره.

دو سه روزی مونده بود به تولد مهرداد با آرش و رها هماهنگ کردم که توی اماده کردن کارها بهم کمک کنن برای هدیه تولدش هم سوپرایزی در نظر گرفته بودم.یک کافه اجاره کردم آرش دلقک شده بود و هی روی این میز اون میز شیرین بازی میکرد رها هم هر از گاهی با حرص نگاهش میکرد قرار شد من بگم حالم بده و برم پیش مهرداد وبرای درد و دل بیارمش کافه و همینطور هم شد مهرداد با ورودش واقعا سوپرایز شد کلی خوش گذرونی کردیم کیک خوردیم یک کمی هم به سر و صورت هم مالیدیم بازی های گروهی تا وقت رسید به کادو دادن با ذوق رفتم سمت مهرداد و جعبه ی کادویی که تو دستم بود بهش دادم اول دو تا برگه در اوارد با یک وکیل صحبت کردم شرکت رو از پدرش گرفتم سری دوم ی پاکت اوارد که ۴ تا بلیط برای چهارتامون گرفته بودم که به کشور مورد علاقش بریم و سوم یک نامه ، نامه ای که نوشته بودم : نه ضربه ای میزنم نه میگذارم ضربه ای بزنند. بالاخره خندید من تو اغوشش گم شدم آرش باز داشت شروع میکرد که با پاشنه ی کفشم رفتم رو پاش باز با دردی که داشت گفت اقا مهرداد اون تو چی بود که قهقه تون بالا رفت من دوست قدیمی اینهمه تلاش کردم نتونستم بخندونمت.لازم نبود من چیزی بگم مهرداد با حالتی طنز زد رو شونشو گفت نیست تو خیلی باحالی ادم قیافتو میبینه قصش میگیره بابا 

آرش به حالت قهر دست رها رو گرفت و داشت میرفت که مهرداد گفت اه شروع نکن دیگه آرش میدونستم آرش همچین آدمی نیست پس با لبخند همیشگی برگشت.از سفر برگشتیم مهرداد با مشارکت آرش شرکت رو راه انداخت و موفقیت های زیادی به دست اواردند مهرداد کمک کرد و آرش با رها ازدواج کردند عروسی قشنگی بود بعد مدتی قصیده رو تو عروسی دیدم خیلی دلم تنگ شده بود شب عروسیه رها خیلی رویایی بود و به همه خیلی خوش گذشت نه تنها بهترین شب زندگی رها که یک شب قشنگ برای بقیه هم به وجود اومد.

مهرداد با اخم های تو هم رفته به سفره ی عقد نگا میکرد انگار خیلی کلافه بود به حر حال همه چیز داشت تموم میشد. سرشو بالا گرفتم بهش گفتم: نگران نباش نه ضربه ای از من نه از دیگران تموم شد کسی نیست که ترکت کنه کسی نیست که اینهمه مهربونی رو زیر سوال ببره.خندید گفتم نیشاتو ببند لوس عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد بعد سه بار با صدایی پر از اطمینان و شادی گفتم:بعله

❤بیاید حواسمان باشد خنده ها همیشه واقعی نیستند گاه دردناک تر از یک درد اند بیاید بفهمیم ادم های بد، بد نبوندند که بد شدند کاش بدانیم حواسمان باید به همه چیز باشد خصوصا قلب های شکسته.❤

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۲۰
ستاره پرهیزکار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی