داستان های من

داستان های زیبا به قلم ستاره پرهیزکار

داستان های من

داستان های زیبا به قلم ستاره پرهیزکار

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

                                       💫منی که در دنیای تو گم شد💫

کفشامو پوشیدمو از در خونه بیرون زدم مثل همیشه تو بالکن خونش نشسته بود هر از گاهی با کلافگی لیوان قهوشو رو میز میکوبید و سرشو تکون میداد قلم به دست و باز یادداشت و یادداشت اخر ازین نوشته ها باید سر در ارم هر سری نگاهش به من میخورد و با چشمای زل زده بهش مواجه میشد و باز من باید از رو دست پاچگی ی گندی به بار می اواردم و از اونجا به سرعت دور میشدم.وارد شرکت شدم رئیس جدید خیلی بد اخلاق بود هر سری با ایراداش حال همه رو میگرفت با اینکه رئیس قبلی رو ندیده بیرون انداختن ولی همون دو روز اداره ی خوب و محبتش به کارمنداش معلوم بود باز پشت کامپیوتر سر کله زدن با کلی اسم و یک سری حساب کتاب بی خودی انقدر این کارو انجام داده بودم که سریع انجامش میدادم میرفتم سراغ نوشتن داستان همیشه دوست داشتم داستان هایی که برا خودم اتفاق افتاده بنویسم ولی خب حرفامو بین یک سری شخصیت اضافی و اسم های مستعار گم میکرم همیشه دوست داشتم حرف های دلم رو به اطرافیانم بگم ولی خب هیچوقت گوش شنوا پیدا نکردم پس خودمو با پنهون این حرفا بین داستانام سرگرم میکردم به خاطر همین نوشتنو خیلی دوست داشتم چون نوشتم به حرفام گوش میکرد و کمکم میکرد تا به گوش بقیه هم برسونمشون تا به خودم اومدم وقت کاری تموم میشد و باید میرفتم.

با کمی استراحت شکلات کاکائویی ای رو داخل دهنم گذاشتم و شرو کردم به نوشتم ولی یکی احساس نیاز بود تا دست به نوشتن بزنم صدای ریز موسیقی از اطراف شنیدم پنجره رو باز کردم صدا از همون خونه بود اقای یادداشتی پس استعداد دیگه ای هم داشت صدای موسقی ذهنم رو پرورش داد و شروع کردم به نوشتن زندگی در دنیای او یعنی زندگی در دنیای تو چگونه میتواند باشد.

با دیدن صفحه ی کامپیوتر که خبری از فایل های داستان نبود شوک عجیبی بهم وارد شد فلشی روی میز با یک یادداشت دنبال این میگردی تا خواستم برش دارم با اخم همیشگی بالا سرم بود اگه میخوایش برای هفته ی اینده ی شغل پیدا کن از اینجا برو تا اونموقع هم دور این شرکت پیدات نشه حقوقت برای ۵ روز اینده داخل حسابته.با قیافه ای گرفته به جای خالی فلشی که از دستم دزدیده شده بود زل زده بودم باورم نمیشد توی اون فایل تمام زندگی من بود نمیتونستم از داستانام بگذرم ساعت کاری که تموم شد با سرعت رفتم سراغ دفترش و یادداشتی که حرف های دلم بود به صورت یک داستان نوشته بودم محکم روی میزش کوبیدم و از در شرکت خارج شدم.

۳ روز بود بیکار بودم اینجوری زندگی برام خیلی سخت بود خاطره هایی که دوسشون نداشتم یادم میومدم منتظر تماس های صاحبخونه و درگیری های زیاد باز صدای گیتار که انگار سرچشمه کلی احساس بود هر تار با عشق زده میشد ذهن باز و باز تر میشد قلم و دفتر یار دوست داشتنی شرو کردم در قدم زدن در دنیای نوشتن و دوباره پرواز در اسمان زندگی تو تویی که نه اسمس ازت دارم نه چهره ای فقط خاطره هایی که برای من ساختی تنها چیزی که حرکت میکنه همین خاطره هاس به دور سر من از جلوی چشمان من.

صدای زنگ به گوشم خورد باورم نمیشد اقای یادداشتی در رو که باز کردن حتی نتونستم سلام بدم یک سری یادداشت کف دستم گذاشت و رفت یادداشت ها تماما برای شرکت بود یک کم که گذشت هر ورق که جلو میرفتم فهمیدم رئیس قبلیه شرکت این اقا بوده و بخاطر ی سری سند جلعی که خیلی محکم کاری شده بودن شرک از چنگش اومده بیرون ولی چرا من باید اینجور چیزارو میدونستم در اخر صفحه عکس وبلاگ خودم و داستانی که درباره یادداشت های پنهونی نوشته بودم رو دیدم پس این همه مدت داشت میخوندشون ازش خوشم میومد همیشه از صحبت با نوشته و تصویر لذت میبردم.

یک زمانی بود فقط باید از دور به یادداشت برداریاش به کلافگیاش نگاه میکردم و فقط از فاصله پنجره به پنجره صدای گیتارشو میشنیدم ولی حالا خودم توی یادداشتاش نقش داشتم من هم کلافه میشدم باید شرکت رو زنده میکردیم باید شغلمونو پس میگرفتیم ارتباط دوستانه داشتیم بعضی اوقات گیتار به دست اهنگ میزد و من قلم به دست داستان مینوشتم هردومون وابسته این دوستی شده بودیم.یک شب که مشغول نوشتن داستان بودم شروع کرد به زدن اهنگ متفاوتی و خودش هم باهاش همخونی کرد وقتی تموم شد اومد رو صندلی کناریم نشست و بهم گفت هیشکی بام نموند تو باهام بمون تو ترکم نکن خیلی خوشحال بودم زل زدم تو چشماشو گفتم کنارتم لبخندی زدو دوباره گیتار رو برداشت و شروع کرد به زدن اهنگ فوق العاده والایر اون شب خیلی شب زیبایی بود از همه جا بی خبر قرار بود روز زیبایی هم داشته باشیم شرکت برگشت به دستمون و ما هفته های خوبی رو میگذروندیم که شرکت ی ضعف هایی پیده کرد خیلی کنترلش کردیم و درگیر بودیم اما انتقام سختی از شرکت ما گرفته شد و ورشکست شدیم هرچی تلاش کردیم نشد درستش کنیم.

با اینکه دو هفته گذشته بود ولی ضربه ی سختی ازین موضوع بهش خورده بود سرد برخورد میکرد و همش درگیر بود مثل قبل کلافگی میکرد سعی میکردم اعصبانیاتاشو رفتاراشو جدی نگیرم لب پنجره ایستاده بودم 

 

من دنبال حس خوب بودم تا فصل جدید داستانمو بنویسم به جایی رسیده بودم که اون تو رو شناخته بودم توی دنیاش بودم و همه ی دنیام بود اصلا من و تو یعنی ما خود احساسیم پش میتونم با موسیقی زندگیمون با ارامش دلمون این داستانو بنویسم خب پس بی بحث فردا مینویسیمش.

چشم هامو که باز کردم به خودم گفتم تو حالا ما میشه خواستم قلم و کاغذ بردارم که یک یادداشت رو میز دیدم :خیلی دوست داشتم مرسی که کنارم موندی ولی باید بهت بگم من ضربه ی سختی خوردم از خانواده از شرکت دیگه حوصله ی هیچ یز رو ندارم حوصله ی ادامه ی این رابطه رو هم ندارم میرم تا خاطره های بد منو ازار ندن من میخوام ازشون دور شم پس خداحافظ برای همیشه.در اون لحظه قلبم شکست اشکام گونه هامو خیس کرد مایی که هیچ وقت نشد ما باشه و منی که توی دنیای تو تنها گیر کرد.

هفته ی سوم بدون تو دیگه داشتم نابود میشدم که زنگ در خورد از سر پنجره پایین رو نگاه کردم در یک لحظه سر جام خشکم زد با صدای پیاپی زنگ پایین رفتم با دیدن من همونطور در هم رفت و قیافه کلافش پدیدار شد باز تعدادی نامه کف دست من گذاشت و دستی به سرش کشید انگار که چیزی بخواد بگه ولی رو برگردوند و با سرعت رفت بعد چن ثانیه از اون حالت در اومدم نامه هارو جلوی در گذاشتم و دنبالش دویدم صدای جیغ چرخ ماشینی که روی کف خیابون کشیده میشد .......

چشم هامو که باز کردم یک عالمه چهره ی نگران بالای سرم بود کلی دستگاه پزشکی و دکتری که به دستگاه ها زل میزدو هر چند دیقه ی چیزی یاداشت میکرد تمام خوابی که دیدمو یادم بود ولی از اون هیچ چهره ای هیچ اسمی یادم نبود ادمای اطرافمو سخت میشناختم تا که چشمم به یک چهره ی کاملا غیر اشنا افتاد خیلیم نگران بود تا بهم نزدیک شد دستشو اوارد تا روی سرم بکشه ولی فاصله گرفتم گفتم شما؟ با ناراحتی به چشمام نگاه کرد دستش رو کشیدو از اتاق بیرون رفت یکی از کستیی که دورم بودن بهم گف اون زندگیت بود چطور نشناختیش سمت در بسته شد نگا کردم و گفتم زندگیه من تو بودی.

میگفتن فراموشی گرفتم دو سه سال اخر زندگیمو یادم نمیاد وقتی وارد اتاق شدم همه چیز اشنا بود دفترمو باز کردم صفحه ی اخرش نوشته بودم فصل سوم منی که ما شد اما ادامه نداشت ادامه اون تویی بود که یادم نمیومد نکنه اون همون کسی بود که میخواستم...نه من تو را میخواهم با همان خاطره ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۳
ستاره پرهیزکار

                                             💫 عشق در سکوت  💫

گاهی کسی که اصلا از فکرمان هم عبور نمیکند و چشم هایمان نمیبینتش تمام ما میشود بدون اینکه خودش خبر داشته باشد فکرمان را تسخیر و باز هم بی خبر ترکش میکند دلهایمان را میشکند و مارا میسوزاند مجبور میشویم او را فراموش کنیم البته هیچگاه نمیتوان فراموش کرد تنها میتوان گفت باید بهش فکر نکرد اما گاه به یادش میوفتیم این گاه ها یعنی هر روز هر ساعت هر دقیقه و هر ثانیه.

اولا یک اسم ساده یک پسر مثل بقیه نه دیدی نه بازدیدی ولی از وقتی پدرم با همکارش دوست شده بودن و رفت امد پیدا کردیم و خانوادهامون هرکی مثل دوست صمیمی با یکدیگر جفت شده بودن تنها یکی تک میموند همون ادم ساده همون پسر عادی ولی صبر کنیم چرا هیچ چیز ساده به نظر نمیاد یکی اینجا قلبش به تپش افتاده.

خسته شدم کی برنامه های کاری بابا و اقای عراقچی تموم میشه دلم مسافرت میخواد البته فقط مسافرت نه دلم برای مونا تنگ شده خب تنها مونا نیست.

امروز خیلی خوشحال بودم قرار شده امشب بریم مهمونی پیش مونا اینا از صبح با مونا در حال چت و برنامه ریزی بودیم گفت که قراره بریم به سمت روستامون اره خب ما فامیل دور بودیم هم اینکه اوجا همیشه خوش میگذشت برای این چند روزی کلی چیز میز اماده کردم و بالاخره راهی شدیم به سمت اونجا باغ های قشنگ روستا و در اخر روستای قشنگ ما.مثل همیشه با مونا اتیش و دود راه انداختیم و سیب زمینی دنبالش گشتم اما نبود مونا انگار میدونست تو ذهن من چی میگذره گفت محمد دانشگاه داشت بعد دانشگاه میاد سر کله ی علی یکی از فامیلامون که خیلی با هم لج بودیم پیدا شد کلی کل کل تیکه پرونی کردیم سیب زمینی هارو خوردیم و به راه افتادیم قدم زدن تو اون هوا خیلی حال میداد با مونا یک کمی اب بازی کردین توی چشمه ی کنار خونه که صدایی از طرف خونه اومد رفتیم بساط صحبت رو راه انداختیم من و علی هم همش به هم تیکه میپروندیم چای و خرما که خیلی چسبید و در کل خوشگذرونی کردیم و اینکه باید خبر دار میشدیم که همه قراره فردا به سمت باغ برن و ما تنهاییم من یکم دلم گرفته بود به بیرون رفتم روی پله ی جلوی خونه نشستم که سر کله ی علی پیدا شد و باز شروع کرد یک نگاه به پشتش کردم که صدای پا میومد محمد بود که از تیکه های علی خندش گرفته بود منم بعد یک جواب درست و حسابی خودمو مظلوم‌ کردم که محمد همین طور که داشت لبخند میزد لپمو کشید و با علی رفتن بعد اون دیگه ندیدمش روز های اونجا با رفتن به باغ و اتیش بازی گذشت و بعد به خونمون برگشتیم.

نزدیک تعطیلات بود تو این مدت که نه برنامه داشتیم نه چیزی قرار شد که دو روزی از این تعطیلی رو من با منا باشم وسایلم رو اماده و به خونه شون رفتم خیلی خوش میگذشت این ور اون ور میرفتیم و کلی از تعطیلی لذت میبردیم اولین باری بود که بعد مدت ها زیاد تر از قبل محمد رو میدیدم هرچند همیشه سرش تو کار خودش بود و بیرون میرفت در کل یکمی تو خودش بود ولی هر از گاهی از لاکش میومد بیرونو ادمو میخندود مخصوصا رقابت با دوستش تو بازی با پی اس فور کلی خندیدیم.صبح شده بود میدونستم مونا به کتابخونه رفته و حدودای ظهر میاد البته زیاد نمونده بود سرمو به سمت بالا چرخوندم که چشمامون تو هم قفل شد حدود ۱۰ ثانیه به هم خیره شده بودیم که من رومو برگردوندم و بلند ش م ابی به سر و صورتم زدم موهامو مرتب کردم و پیش خاله رفتم صبحانه ای دلپذیر بعدشم کمی ور رفتن با گوشی تا زمانی که مونا اومد با اومدن مونا فکرم به سمت دیگر چرخید دوباره بگو به خند اغاز هنر نمایی های من من علاقه زیادی به هنر داشتم با نقاشی اروم میشدم و مثل ی دارو میموند برام بعد نقاشی متوجه گوشیم شدم مثل اینکه برامون مهمون اومده بود و برای رفتن به خونه باید اماده میشدم خو اینه موهامو مرتب میکردم که متوجه نگاه های محمد شدم ولی ایینبار هر دوتامون سریع نگاهامون رو از هم برداشتیم و با یک خدافظی ساده سوار ماشین شدم و رفتم.

بعد از این روزای کوتاه این دید و بازدید های تقربا ثانیه ای بود که ی احساس جدید به وجود اومد پر از احساسات و خالی از همشون عجیبه نه.ی روز که خواستم جدی دوست داشتن محمد رو دنبال کنم با مونا مشورت کردم مونا منو به عنوال دوست خیلی دوست داشت ولی تشخیصش تو این مورد سخت یک سری جر بحث پیش اومد بعد از چن وقت صحبت با مونا حرفشو سعی کرد به من بفهمونه این که اگه اعتراف نکنم به این عشق بهتره نمیدونستم چرا ولی یک سری داستان و یک سری چیز هایی که خودم بهشون بو برده بودم ثابت میکرد تهش ضایع شدنه.

یک روز مثل روزای دیگه به روستا رفته بودیم محمد تو اون مهمونی خیلی گرم شده بود تو بحث و گفت و گو ها شر‌کت میکرد مونا با سیخونک اشاره اذیت میکرد ولی خب پش دل ههممون فرق داشت از حرفای مونا ناراحت میشدم ولی سعی میکردم چیزی نگم از خودش که دوستم بو ناراحت نمیشدم ولی حرفای نا امید کنندش کور میکرد من تصمیم گرفته بودم یک جای دلم تنها خودم با این راز سر کله بزنم چون مشورت با ادما بیشتر اذیتم میکرد.

یکی از  روز ها برای هواخوری با دوستا به گردش رفته بودیم داشتیم صحبت میکردیم که یک صدای آشنا شنیدم وقتی برگشتم محمد با یک دختر خوش چهره خوش تیپ در حال قدم زدن بود خب مثل اینکه اون خنده هاش صاحب پیدا کرده بودن پس قطعی شده بود که دیگه نباید بهش فکر کنم رویاهام همونجا خورد شد ریخت وسط پیاده رو زیر پای ادما چقد بد تموم شدن قصه های ذهن من.

روزی از خواب بیدار شدم با یک تصمیم مهم اینکه دیگر فراموشش کنم فراموشی ظاهری سکوت و لبخند ولی از درون خودخوری کردن هیچوقت نمیتوان از یاد برد چند سال زندگی با فکر یک فرد خب قسمتت نیست دگر بگذار در محفظه ی دل بماند همانجا در سکوت شاید اینگونه بهتر باشد امدی ویران کردی رفتی اشک هایی ریخت ولی خودت از هیچ خبری نداشتی پس جمع کن این جذابیت ویرانگر را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۵۳
ستاره پرهیزکار